نیاز به امنیت[۹۱]، به رها بودن از ترس اشاره دارد. وقتی امنیت تضعیف می شود، خصومت به وجود میآید. امکان دارد کودک به خاطر درماندگی، ترس از والدین، نیاز به محبت دیدن از جانب والدین یا احساس گناه در مورد نشان دادن خصومت، آن را سرکوبکند. سرکوب کردن خصومت به اضطراب بنیادی[۹۲] منجر میشود که به صورت احساس تنها و درمانده بودن در دنیای خصمانه تعریف میشود(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
چهار روش حفاظت از خود در برابر اضطراب بنیادی عبارتند از: کسب محبت،سلطهپذیر بودن، کسب قدرت و کنارهگیری کردن. هریک از شیوه های محافظتکننده میتواند نیاز یا سایق روانرنجور شود. هورنای ۱۰ نیاز روانرنجور را مطرح کرد که بعداً آن ها را در سه گرایش روانرنجور[۹۳] گروه بندی کرد: حرکت به سوی مردم (شخصیت مطیع[۹۴])، حرکت علیه مردم (شخصیت پرخاشگر[۹۵]) و حرکت به دور از مردم (شخصیت جدا[۹۶]). تیپهای مطیع به محبت و تأیید نیاز دارند و هر کاری که دیگران بخواهند، انجام خواهند داد. تیپهای پرخاشگر به دیگران خصومت نشان میدهند و به دنبال کسب کنترل و برتری هستند. تیپهای جدا از دیگران فاصله عاطفی میگیرند و نیاز عمیقی به تنهایی و خلوت دارند(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
[به عبارت دیگر] او میگفت مردم برای کنار آمدن با اضطرابشان به یکی از این سه راهبرد متوسل میشوند. عدهای به مردم رو میآورند و از آنان عشق و حمایت میخواهند. عدهای از مردم روبرمیتابند و مستقل میشوند. گروه سوم نیز با مردم درمیافتند و رقابتجو و سلطهگر میشوند. آدمی که نیاز به امنیت او ارضا شده، در استفاده از این سه شیوه کنار آمدن با اضطراب، متعادل عمل میکند. اما آدمی که احساس ناامنی میکند غالباً در استفاده از این راهبردها افراط میکند. در نتیجه یا خیلی وابسته میشود یا خیلی مستقل و پرخاشگر(سانتراک، ۱۳۹۰).
به طور خلاصه، هورنای چه در نظرات خود در مورد زنان و چه در جهتگیری کلی، تأکید زیستی فروید را به نفع عوامل اجتماعی و بین فردی، رد میکند و به دلیل همین تفاوت برداشت، نظر خوشبینانه تری نسبت به توانایی فرد در تغییر و ارضاء خود ابراز میکند(پروین و جان، ۱۳۸۹).
۲-۳-۸- نظریه اریک فروم
اریک فروم[۹۷] معتقد بود که هرچه انسانها در طول تاریخ آزادی بیشتری به دست آوردند، بیشتر احساس تنهایی و انزوا کردند. هر چه انسانها آزادی کمتری داشتند، احساس تعلقپذیری و امنیت آن ها بیشتر بود. قرون وسطی، دورانی که آزادی فردی کم بود، آخرین دوره امنیت و تعلق پذیری بود، زیرا جایگاه هرکس در جامعه مشخص بود. سه مکانیزم روانیِ گریز از آزادگی خیلی زیاد و از تنهایی و پوچی که همراه آن هستند عبارتند از: خودکامگی[۹۸]، ویرانگری[۹۹] و پیروی بی اراده[۱۰۰] (شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
تیپهای شخصیت به صورت جهتگیریهای بیثمر و ثمربخش[۱۰۱] دستهبندی شدهاند. جهتگیریهای بیثمر عبارتند از: تیپهای گیرنده[۱۰۲]، بهرهکش[۱۰۳]، محتکر[۱۰۴] و بازاری[۱۰۵]. تیپهای گیرنده برای ارضای نیازهای خود به دیگران وابستهاند. تیپهای بهرهکش آنچه را که نیاز دارند از دیگران میگیرند. تیپهای محتکر امنیت را از آنچه که بتوانند و پس انداز کنند به دست میآورند. تیپهای بازاری خود را به صورت کالاهایی می بینند که باید بستهبندی شده و فروخته شوند. تیپهای ثمربخش بیانگر هدف اصلی رشد انسان هستند: دستیابی به خودپرورانی(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱). او بعداً تیپهای دیگری را معرفی کرد: تیپهای مردهگرا[۱۰۶] (بیثمر) عاشق مرگ، قدرت و تکنولوژی هستند؛ تیپهای زندهگرا[۱۰۷] (ثمربخش) عاشق زندگی و رشد هستند؛ تیپهای مالپرست[۱۰۸] (بیثمر) خود را با اموالی که دارند توصیف میکنند و تیپهای هستیگرا[۱۰۹] (ثمربخش) بر همکاری، تقسیمکردن و زندگیکردن به صورت ثمربخش با دیگران تمرکز دارند(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).
۲-۳-۹- نظریه سالیوان
سالیوان[۱۱۰] به روابط اولیه نوزاد و مادر در رشد اضطراب و رشد مفهوم خویشتن[۱۱۱] اهمیت زیادی میداد. اضطراب ممکن است در تعامل اولیه مادر با نوزاد به وی منتقل شود. بنابرین از همان ابتدا، اضطراب ماهیتاً بینفردی است و خویشتن، که مفهومی حساس در تفکر سالیوان است نیز منشأ اجتماعی دارد. مفهوم خویشتن از احساساتی ناشی میشود که از تماس با دیگران و ارزیابیهای انعکاس یافته یا ادارکشده به وسیله کودک به دست آمدهاست. بخشهای عمده خویشتن، مخصوصاً آن چه به تجربه اضطراب در مقابل امنیت مربوطاست، شامل تصاویر ذهنی «منِ خوب»، «منِ بد» و «نفیِ من» است. منِ خوب با تجربیات خوشایند و منِ بد با درد و به خطر افتادن امنیت تداعی میشود. نفیِ من نیز به دلیل اضطراب غیر قابل تحمل، انکار میشود(پروین و جان، ۱۳۸۹). همچون سایر نظریهپردازان این بخش، تنها میتوانیم چند مفهوم عمده از نظریه بینفردی سالیوان را مطرحکنیم. کار سالیوان از نظر تأکید بر عوامل اجتماعی، تأکید بر رشد خویشتن و سهم عمدهای که وی در درمان اسکیزوفرنی داشته از اهمیت ویژهای برخوردار است(پروین و جان، ۱۳۸۹).
۲-۳-۱۰- نظریه هنری موری
اصل عمده نظریه موری[۱۱۲] وابستگی فرایندهای روانشناختی به فرایندهای فیزیولوژیکی است. تعدیل سطح تنش ناشی از نیاز، برای شخصیت اهمیت دارد. ما تنش به وجود میآوریم تا از کاهش دادن آن رضایتِ خاطر کسب کنیم(شولتز و شولتز، ۱۳۹۱).